عطر سنبل عطر کاج | فیروزه جزایری دوما(ادامه)
ایران رمان
درباره وبلاگ


سلام دوستان عزیزم...من اومدم تا توی این وبلاگ براتون کلی رمان ایرانی و خارجی بذارم...امیدوارم که خوشتون بیاد... ______________________ ×کپی برداری با ذکر منبع×

پيوندها
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ایران رمان و آدرس iranroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 18
بازدید کل : 20299
تعداد مطالب : 31
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
ℕazanin

آرشيو وبلاگ
شهريور 1392


آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
شنبه 2 شهريور 1392برچسب:, :: 23:52 :: نويسنده : ℕazanin
میکی , نجاتم بده

سال 1972 که برای اولین بار به آمریکا آمده بودیم , می دانستیم فقط دو سال آنجا هستیم . یعنی تقریبا 104 تعطیل آخر هفته برای دیدن تمام چیزهای دیدنی کالیفرنیا وقت داشتیم . از ناتز بری فارم تا مارین ورلد , از جشنواره ی خرما تا جشنواره ی سیر , همه را سیاحت کردیم . در طول مسیر بستنی سیر , کیک خرما , دسر گیلاس و خوراکی های دیگر را می چشیدیم که اسمشان را به یاد نداریم , گرچه دل درد بعدش را هنوز فراموش نکرده ایم .
برای ما تازه واردها نه فقط جاذبه های مهم بلکه چیزهای جزئی هم دیدنی بود _ فروشندگان خوش برخورد , توالت های تمیز , و علائم راهنمایی واضح . وقتی از تماشای جاکلیدی های توی فروشگاه هدایا لذت می بردیم , معلوم بود از هر چیز دیگری هم خوشمان می آمد .
در این میان , یکی از جاذبه ها فراتر از بقیه بود , یکی که تی شرت هایش را با افتخار می پوشیدیم , یکی که در ما حس عمیقی از ستایش ایجاد می کرد : دیزنی لند . پدر عقیده داشت والت دیزنی یک نابغه ی بزرگ بود , مردی که وسعت دید او به همه امکان می داد تا در هر سنی حس شگفت دوران کودکی را تجربه کنند . اگر از پدر بپرسید بزرگترین اختراع انسان در قرن بیستم چیست , نمی گوید کامپیوتر , هواپیمای کنکورد , یا جراحی مفصل زانو . به نظر او , ((دزدان دریای کارائیب )) نقطه ی اوج خلاقیت بشر است . برای او فرقی نمی کند چند بار به آنجا رفته باشد , همیشه به اندازه ی کسی که اولین دیدار از دیزنی لند را تجربه می کند تحت تاثیر قرار می گیرد : (( اون پای دزد دریایی را که بالای پل آویزان بود دیدین ؟ باورتون می شه واقعی نیست ؟ نبرد کشتی ها را بگو , وای , شما هم مثل من می خواستین جا خالی بدین و قایم بشین ؟ واقعا کی می تونه همچین چیزی درست کنه ؟ بی شک این ها کار یک نابغه است )) تردید دارم که حتی مادر والت دیزنی هم به اندازه ی پدر من به پسرش افتخار می کرد .
از دید پدر , لذت هر تفریحی با همراهی دیگران چند برابر می شد . یک شام شلوغ توی منزل خواهرش که نصف مهمان ها بدون صندلی مانده باشند , به شام چهار نفره با جای کافی ترجیح داشت . طبع قبیله ای او لابد نتیجه ی بزرگ شدن با هشت خواهر و برادر بود . ریشه اش هر چه بود , پدر باور داشت وقتی دیزنی لند برای ما لذت بخش است , فکرش را بکن با بیست نفر همراه چقدر بیشتر خوش می گذرد . به این ترتیب یکی از تعطیلات آخر هفته , خود را دم در ورودی اصلی دیزنی لند دیدیم , همراه با شش همکار ایرانی پدر و خانواده هاشان .
من تا آن موقع پانزده بار رفته بودم دیزنی لند و کم کم داشت حالم از آنجا به هم می خورد . تمام سوراخ سنبه ها و صف همه ی نمایش هایش را می شناختم . با این حال , در آن صبح شنبه , با گروه بزرگی از همراهان ایستاده بودم جلوی بازی (( سواری وحشی آقای تد )) و پدر , سفیر خود انتصابی امپراتوری عجایب , نکته های دست اول و شگفت انگیزش را خاطر نشان می کرد : (( می بینید مردم چطور توی این صف های طولانی آرام منتظر می شوند ؟ اگر هر کشور دیگری بود حتما دعوا می شد .اما اینجا نه , اینجا آمریکاست . ))
در دیزنی لند مثل یک گله ی بوفالو این ور و آن ور می رفتیم و تنها جلوی بازی هایی توقف می کردیم که پدر قابل اعتنا می دانست . یک جا رسیدیم جلوی تلفن هایی که با آنها می شد با میکی ماوس صحبت کرد . در حالی که یکی از جک و جانور های دیزنی لند توسط پدر به همراهان معرفی می شد تصمیم گرفتم این تلفن ها را آزمایش کنم , چون قبلا امتحان شان نکرده بودم . گوشی را برداشتم و فهمیدم صحبتی با میکی ماوس در کار نیست , فقط یک صدای ضبط شده است . با دلخوری گوشی را گذاشتم و به اطراف نگاه کردم تا باقی گله را پیدا کنم . رفته بودند .
یکی از بزرگترین نگرانی های پدر در آمریکا بچه دزدی بود . شهر محل اقامت ما , آبادان جای امنی بود . تمام همسایه ها را می شناختیم , هر کس مراقب بچه های دیگران هم بود و هیچ جنایتی به جز دله دزدی اتفاق نمی افتاد . هر وقت اقوام برای دیدن ما به آمریکا می آمودند , چند بار که اخبار عصر را می دیدند دیگر از خانه تکان نمی خوردند . می گفتند : (( اینجا خیلی خطرناک است , چرا این قدر تیر اندازی می شود ؟ )) در ایران مردم اسلحه ندارند , و از این نوع جنایاتی که در آمریکا منجر به قتل می شود رخ نمی دهد . پدر همیشه درباره ی خطر غریبه ها و اینکه چطور موقع خطر نزد پلیس بروم برایم سخنرانی می کرد .
توی دیزنی لند پلیس نبود . شبیه ترین کسی که پیدا کردم مرد جوانی بود که لباس سر هم آبی روشن پوشیده و کلاهی شبیه یک قایق کاغذی بر عکس روی سرش بود .
به او گفتم : (( من گم شده ام )) با صدایی مهربان گفت : (( بسیار خوب , می توانی به من بگویی پدر و مادرت چه شکلی هستند ؟ )) به او گفتم . بعد پرسید : (( حالا می توانی به من بگویی آنها چه لباسی پوشیده اند ؟ )) هیچ آدم هفت ساله ای , شاید به استثنای یک جورجیو ارمنی کوچک , نمی تواند بگوید که پدر و مادرش در یک روز خاص چه لباسی پوشیده اند .
بعد از عدم موفقیت در تشریح لباس , کارمند جوان مرا تا ساختمان کوچکی نزدیک ورودی اصلی همراهی کرد . آنجا محل گم شده ها بود و تعجبی نداشت که دفعات قبل متوجه آن نشده بودم . به محض ورود به آنجا زدم زیر گریه . چند زن دورم را گرفتند و اسمم را پرسیدند , و در بین هق هق مجبور شدم چند بار آن را تکرار کنم , یکی از آنها پرسید : (( این دیگر چه اسمی است ؟ )) و من محکوم بودم برای باقی عمرم , بارها و بارها به این پرسش جواب بدهم .
فین فین کنان گفتم : (( من ایرانی هستم ))
او گفت : (( چه خوب )) از قیافه اش پیدا بود که هیچ تصوری ندارد که ایران کجاست . یکی دیگر از زبان انگلیسی ام تعریف کرد . به من گفتند نگران نباشم , می توانستم آنجا بنشینم و کتاب نقاشی رنگ کنم تا پدر و مادرم بیایند و مرا ببرند . به گریه ادامه دادم. سه زن سعی کردند مرا دلداری بدهند , اما تصمیم گرفته بودم تمام مدت گریه کنم .
چند دقیقه ی بعد در باز شد و یک پسر بچه ی جیغ جیغو آمد تو که چند سال کوچکتر از من بود . گروه دلداری دویدند طرف او , ولی معلوم شد پسرک یک کلمه انگلیسی بلد نیست . هر چه زن ها می پرسیدند , در جواب فقط جیغ می زد . اسمش را که پرسیدند , سرش را تکان داد و بلند تر گریه کرد . در میان استیصال , ناگهان یکی از زن ها برگشت و با یک لبخند _ من یک ایده ی عالی دارم _ روی صورتش , آمد طرف من . فهمیدم چی در انتظارم است . پرسید : (( این پسر مال کشور شماست ؟ )) دوست داشتم بگویم آه بله , می دانید , امروز در کشور ما روز ملی گم کردن بچه ها در دیزنی لند است .
گفتم : (( نه مال کشور من نیست . )) نمی دانستم جیغ جیغو مال کجاست , اما می دانستم ایرانی نیست . یک سنجاب هیچ وقت یک راسو را با یک سنجاب اشتباه نمی گیرد , و من هیچ وقت یک غیر ایرانی را با یک ایرانی اشتباه نمی گیرم . بر خلاف عقیده ی اکثر غربی ها که تمام خاورمیانه ای ها شبیه هم هستند , ما می توانیم یکدیگر را وسط جمعیت به همان آسانی پیدا کنیم که دوستان ژاپنی من هم ولایتی هایشان را میان جمعیتی از آسیای شرقی ها . انگار یک فرکانس رادیویی خاص داریم که فقط رادار ایرانی ها آن را می گیرد .
یکی دیگر از زن ها آمد طرف من و خواهش کرد به زبان خودم نام پسر را ازش بپرسم . به او گفتم که من فارسی حرف می زنم و مطمئنم که پسره آن را بلد نیست . زن خم شد و صورتش را آورد نزدیک من , انگار بخواهد آموخته هایش از (( راهنمای مقدماتی اعمال زور )) را به کار بگیرد . در حالی که خیلی شمرده صحبت می کرد , گفت دوست دارد لطفی به او بکنم . مشخص بود که دارد سعی می کند اسمم را به یاد بیاورد . داشت به سختی فکر می کرد . آخر با صرف نظر کردن از اسم , مثل سربازی که میدان مین را دور بزند , گفت : (( عزیزم )) و ادامه داد : (( ممکن است یک بار سعی کنی با او صحبت کنی ؟ این کار را به خاطر میکی انجام می دهی ؟ ))


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: